بی پولی



چهارشنبه به محمد زنگ زدم . کسی که هر وقت کم آوردم یه جورایی هلم داده به جلو.

بهش گفتم محمد من دیگه خسته شدم . توی 25 سالگی باید ازدواج کنم ؛ ولی نمیتونم . حالا با ارشد فلسفه ، سربازی نرفته ، بدون کار . باید چ کنم ؟ میگه خدا روزی رسونه ، میگم برمنکرش لعنت ولی خب کسی قبول میکنه با این شرایط من؟

 

خدایا دلم گرفته ، میخوام ازدواج کنم ، ولی نمیتونم. حتی با این شرایط نمیشه عاشق شد.

 

گفتم این آغاز پایان ندارد

عشق اگر عشق است آسان ندارد

 

گفتی از پاییز باید سفر کرد

گرچه گل تاب طوفان ندارد .

 

قدیما یادمه میگفتن پسر ، خوب باشه ، باقی چیزاش مهم نیست. الان فکر نکنم اینجور باشه .

البته حق میدم ، به اون پدری که با سختی های مختلف دخترش رو بزرگ کرده ، حالا بسپرش دست یکی مثل من که چی؟ معلومه باید بدش به کسی که بتونه رفاه نسبی رو براش مهیا کنه.

 

آه خدای من . .

 

روری من چهل ساله میشوم .


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

حرف هایی بر ای نشنیدن Jessica امیر دل خرید خانه در ترکیه مرجع خرید و فروش انواع کفپوش ورزشی وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی Alvin بازی حروف جرم گیر ماشین ظرفشویی و ماشین لباسشویی